۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

بیش از صد دانستنی جالب

نامه یک فاحشه به مادرش - تاسف آور

این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است.
بغض دارد خفه ام میکند ، بغض نیست ، مرگ است ! مرگ در کار تحویل گرفتن پس مانده ی جان من است !
خدا حافظ مادر...شیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختش چطور زندگی کرد ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو..
----------------------------------
این نامه آخرین نامه یک فاحشه است .
کاش نامه رسان هرگز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند....
مادر جان ! این آخرین نامه ایست که از یکوجبی گور زندگی واژگون بختخود برای تو می نویسم ..
فاصله من –فاصله پیکر درهم شکسته من – با گور بی نام و نشانی که درانتظار من است یکوجب بیش نیست
این نامه ، هذیان سرسام آور رویای وحشتناکی است که در قاموس خانوادههای بدبخت نام مستعارش زندگیست ..
مادر جان ! شاید آخرین کلمه ی این نامه ، به منزله نقطه ی سیاهی باشد برآخرین جمله داستان غم انگیز زندگی از یاد رفته دخترت.......
خدا میداند که در واپسین لحظات عمرچقدر دلم می خواست پیش توباشم...و پس از سه سال جان کندن تدریجی ، هم آغوش با سوداگران ورشکست شهوت در بستر خون آلود هوسهای مست و تک نفسهای ننگ وبد نامی وفراموشی جام زهر آلودم را در آغوش پر محنت تو با دست توبه مرگ می سپردم ...افسوس که تو اینجا نیستی ... نه تنها تو ، هیچ کس اینجا نیست... جز این پیکردر هم شکسته ام و پیر مردی رنجور ، که با در یافت بیست ریالی ( بیستریالی که کار مزد آخرین هم آغوشی من است ) نامه ای را که اکنونمیخوانی بجای من ، برای تو بنویسد ...مادر جان می دانم که با خواندن این نامه ، بخاطر بخت سیاهی که دخترتداشت تا حد جنون خواهی گریست ...گریه کن مادر ! ....بگذار اشکهای تو سیل بنیان کن بنای شرافت کاذبی باشدکه در این دنیای دون ، منهای پول پشتوانه زندگی هیچ تیره بختی نیست ....دختر تو مادر ، دارد همین حالا ، پای دیواری سینه شکسته در کمال ناکامی وبد نامی می میرد .... ای کاش دختر در به در تو که من بدبخت باشم ، میتوانست با مرگ خود انتقام شیر حلالت را از زندگی حرامی که داشتبگیرد ...مادر جان ! خواهش میکنم اجازه بدهی قبل از مرگ هر چه درد بیدرمان درپهنه این دل ماتمزده ام دارم ، به صورت قطره های سرگردان مشتیسرشک دیده گم کرده ، به دامان محبت بار تو بسپارم ....میدانم هرگز باور نمی کردی اینچنین نامه ای به دست تو برسد ؛ تو برحسب نامه های گذشته من ، دخترت را زنی نجیب می دانستی کهشرافتمندانه ، دور از خانه و کاشانه ، نان مادر ستمدیده و خواهر یتیمش رابه دست می آورد ... چگونه بگویم مادر ؟!.... که ازبخت من بدخت ، درعصری به دنیا آمده ام که " شرافت " به طوررقت انگیزی بازارش کساداست .می دانی یعنی چه ؟ مادر همه هر چه تا کنون بتو نوشته ام دروغ محض بودهاست .... دروغ محض .... اما اجتناب ناپذیرخدا می داند که هیچ دلم نمی خواست دل شکسته ات را ، بار دیگر بشکنم ... همه ی آننامه را ده روز دیگر که مصادف با بیست و چهارمین سال تولد من که در حقیقتبیست و چهارمین سال تولد یک بد بختی بیزوال است ،بسوزان .... و خاکستر سردشان را لابلای بستر پاره پاره من که مات و دستنخورده و بی صاحب در کنج کلبه ی فقیرمان افتاده است ، دفن کن ...بگذار خاکستر آن نامه ها لاشه افتخار من باشد .... افتخار اینکه حد اقلآنقدر تو را عزیز می داشتم که تا وا پسین لحظات مرگ نگذاشتم حتی درتصویر بیچارگی من ، شریک باشی ....مادر جان ! در تمام این مدت سه سالی که مرا با این قبرستان بی سرپوشآرزوها و آمال انسانی ، این آخرین ایستگاه امید بیکاران خانه به دوششهرستانی ، این تهران خراب شده ، روانه کردی ، بر حسب راه نکبت باریکه این اجتماع هرزه پیش پای زندگی غریب من گذاشت من یکی از بی پناهترین و بیگناه ترین گناهکاران روزگار بوده امافسوس !... هزار افسوس که ضربان نامرتب فرصت نمی دهد ، تا آنجا کهمی خواستم جزئیات گذشته و اندوهبارم را برایت شرح دهم ...جهمانقدر باید بگویم که زندگی بسرنوشتی اینقدر دردناک ، دچارم کرد ،جسه سال تمام ، شب و روز کار من پاسخ دادن به تمنای هرزه مشتی نامردبود که در ازای پولی ناچیز ، همه مستی ها ، پستی ها ، و رذالتهای خود راوحشیانه در لذت زاییده از پیکر خسته و تب آلود من ، خلا صه کردندآه ، خداوندا ! چه سرنوشت وحشتناکی !جدر عرض این سه سال ، سر تا سر آرزوهای من ، اشکها و اشکهای پنهانی من ،بازیچه ی خنده ها ، محبتها و پایکوبی های ساختگی بود ....در عرض این مدت هرگز فرصت اینکه چند دقیقه از ته دل به خاطر سیهروزی خودم اشک بریزم نداشتم ....تنها یکبار ، تقریبا شش ماه پیش بود که در کشمکش یک درد جانکاهصمیمانه خندیدم ... اما ، بخدا ، مادر ، اگر بدانی این خنده تصادفی راچقدر وحشیانه در لرزش لبانم شکستند ... آخ اگر بدانی ....آری ، مادر جان شش ماه پیش در همان خانه ای که آشیانه حراج تدریجیناموس محتاج من بود ، صاحب فرزندی شدم ...از چه پدری ؟ از چند پدر؟ اینها را هیچ نمی دانم ... اما آنچه مسلم بود ، خدابرای نخستین بار بزرگترین نعمتها را – نعمت مادر بودن را به من ارزانیکرد ...شبی که دخترم به دنیا آمد تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد .... برای چندساعت همه دردها ، در به دریها ، گرفتاریها را فراموش کرده بودم ....احساس می کردم زنی نجیبم و در خانه ای محقر و آبرومند برای شوهرمهربانم طفلی زیبا به دنیا آورده ام ... وفردا صبح پدرش از دیدن او ....جآخ مادر چه می گویم ؟! چه می خواهم بگویم ؟!آه ، ای آرزوهای خام ... ای آرزوهای ناکام !مادر جان اگر بدانی فردای آنشب چه بر سرم آوردند ؟!جرییس آن خانه نفرین شده بچه ام را از دستم گرفت ... به زورگرفت....قدرت اینکه از جا تکان بخورم نداشتم .... هر چه فریاد کردم ماما! ماما ! فریادم در دل سنگش موثر واقع نشدآخ مادر ...ببین سرنوشت کار انسان را به کجا میکشاند ... که در خانه ایچنین رسوا ، به زنی که رییس خانه است ، باید " ماما " گفت ... آخ بیچارهمادرم ....باری بچه ام را از آغوشم بیرون کشیدند... بردند ...هنگامی که برای آخرینبار نگاهم به قیافه معصوم طفل بیگناه افتاد ، مثل اینکه با یک نگاه سرگردانازمن پرسید : چرا ؟؟؟دختر م را بردن و بر حسب قوانین حاکم بر اینچنین خانه ها او را در خلوتمحض به خاک سپردند .چه می دانم شاید این حکمت خدا بود ... شاید خدا فکر کرده بود کهمردنش بهتراز ماندنش است ، دنیایی که سرنوشت دختر زن نجییبی چونتو را به اینجا می کشاند چه سر نوشتی میتوانست نصیب دختر یک فا حشهبدبخت کند ؟!پس از دخترم مرا هم از خانه بیرون کردند ... از کارافتاه بودم ؛ درد فقدانبچه کمر هستی مرا شکسته بود .مادر جان ... تصادفی نیست که شش ماه است نزد تو خجلم و نتوانسته اممقرری ماهانه برایت بفرستم .به خدا مادر ، در عرض این شش ماه در آمدم حتی آنقدر نبوده که یکشب با شکم سیر بخواب روم ....چه خواب ؟ چه شکم ؟ چه بد بختی؟ شش ماه تمام است که در کوچه و پسکوچه ها ویلانم ...در عرض این شش ماه به صد جور مرض استخوانسوزگفتار شدم ...دیگر نمی توانم حرف بزنم ، بغض دارد خفه ام میکند ، بغض نیست ، مرگاست ! مرگ در کار تحویل گرفتن پس مانده ی جان من است !خدا حافظ مادرشیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختشچطور زندگی کرد ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو .
خدانگهدارتانپایان

هیچ نظری موجود نیست: