۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

داستانهای عشقولانه

مرد جوانی همیشه به نامزدش هدایای زیبایی می داد و آنها را به بهترین شکل کادو پیچ می کرد. روزی تصمیم گرفت سینه ریز طلا به نامزدش هدیه بدهد.
پس به فروشنده گفت روی پلاک آن حک کند: با من ازدواج می کنی؟
زن جوانی به هیچ وجه فالوده دوست نداشت روزی همسرش تصمیم گرفت کاری کند که او تمام فالوده اش را بخورد. پس روی ظرف فالوده با شربت نوشت : من عاشق تو هستم.
و زن تمام فالوده را خورد.
آن زن عاشق گلهاست....در نخستین سالگرد ازدواجشان شوهرش یک شاخه گل رز به او داد در دومین سالگرد دو شاخه گل رز در سومین سالگرد....
اکنون پنجاه و دو سال از ازدواجشان گذشته است.....
همیشه به فکر باشید که سوژه هایی در زندگی داشته باشید تا بتوانید به وسیله آنها داستانهای عاشقانه ای طراحی کنید و از نوشتن آنها لذت ببرید.

هیچ نظری موجود نیست: